چقدر غمناك است اين روز هاي ِ من
بعد از سال ها تلاش، توانستم كسي را كه عاشقش بودم، در كنار خودم احساس كنم... بعد از سالها توانستم يك نقطه ي مشترك ايجاد كنم بين خودمان... به سختي.. هم كلاسي شديم!
و يك هفته قبل از شروع ِ كلاس هايمان، چه ذوقي داشتم.. چه اشتياقي.. بعد از ١٠ سال، ميتوانستم چيزهايي را در كنارش تجربه كنم كه هميشه برايم آرزو بودند
وقتي كه احساس كردم چند قدم نزديكتر شده ام، يك عكس، همه چيز را روي سرم خراب كرد.. ١٠٠ قدم به عقب پرتابم كرد.. ١٠ سال زندگي ِ من را يكجا له كرد
كلاسي كه فكر ميكردم با اشتياق شروع ميشود... پر بود از گريه هايي كه در دلم ريخته شد
به جاي حرف هاي استاد، حرف هاي شازده كوچولو و روباه را ميشنيدم! كه براي او ترانه هاي عاشقانه و من مسئول گل خودم هستم ميخواندند و براي من دم از اين ميزدند كه
"شازده كوچولو پرسید:
با غم از دست دادنش چطور كنار بیام؟
روباه جواب داد:
اول مطمئن شو كه بدست آورده بودیش
بعد غمگین شو...!!!
بخش عمده ى زندگى ما در تَوَهم میگذره
توَهم مالکیت ..."
توهم ِ مالكيت... سهم من از همه ي سالهاي جواني ام همين دو كلمه شد..
من همراه با توهم ِ مالكيتم! بسيار خسته هستيم و بي تابو توان..
آنقدر خسته و سرخورده، كه قدرت تشخيص راست و دروغ بودن را از دست داده ايم.. و ناخودآگاه مبناي همه ي حرف هايي كه ميشنويم را بر پايه ي دروغ ميگذاريم
اي كاش ميتوانستم دنيايم را در همين نقطه خاموش كنم، احساس ميكنم زندگي ام بوي ِ سيگار برگي را به خود گرفته كه نم كشيده است.