۱۳۸۹-۰۳-۰۹

روزی چند بار با خودت تکرار کن:

دلم میخواد به اوج برسم
دلم میخواد توی اوج بمونم
دلم میخواد توی اوج بمیرم

باقیش هم بمونه واسه اونایی که میخوان بمونن!


پ.ن: بعد از اینکه تکرار کردی، یادت به این بی افته که دلت خیلی چیزا میخواد!!!

۱۳۸۹-۰۳-۰۶


صدای آه های خودم رو میشنوم! آه آه آه

بعضی وقتا حس میکنم از همه بدم میاد، احساس میکنم همه منو غمگین میکنن.
آخ دلم، بد جوری گرفته... اونقدر زیاد که به درد افتاده!

پ.ن: محتویات این پست، با پست قبل بی ارتباط نیست. وقتی انسان هر ماه زن بودنش رو به یاد میاره، این عوارض رو هم باید تحمل کنه :(

۱۳۸۹-۰۳-۰۵

ز مثل من!!!

هیچ وفت نگفتم که وای... چرا من باید یه زن باشم! هیچ وقت نگفتم که چرا زنها باید این همه درد تحمل کنن!
دردهای زنانگی دردناک هستن، اما شیرین! چون حداقل ماهی 1 بار زن بودن رو به یاد آدم میارن!




۱۳۸۹-۰۳-۰۱





گاهی انسان نیاز به فکر کردن پیدا میکند، آن هم شدید!

۱۳۸۹-۰۲-۳۱

"... انگار سعی میکند آخرین تصویری را که دیده است در ذهنش نگه دارد، نور گرد و قرمز چراغ راهنمایی را. از این پس مرد کور نخواهد دانست کی چراغ قرمز است."

چقدر "کوری" رو دوس داشتم!

امروز مست بودم و داشتم به مست بودن فکر میکردم! فلسفه ی عمیقی داره... حالِ مستی رو بخاطر فقط بخاطر حسِ بی حسی دوست ندارم! حال خوشی پشتشه! یه حالی که منو یاد کوری میندازه!




۱۳۸۹-۰۲-۳۰

مثل خل ها هی میام اینجا رو باز میکنم و نگاش میکنم :دی
دوسش دارم، آرامش بخشه!
هـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی!
داشتنم به این فکر میکردم که دلم واسه یه سری چیزی تنگ شده! چیزایی که خیلی وقته حتی بهشون فکر هم نکردم!
فکر کنم کم کم باید به "از دل برود هر آنکه از دیده برفت" اعتقاد پیدا کنم! چون خودم دارم اجراش میکنم!
حوصلَم سر رفته! دلم میخواد با یکی بیرون برم، اما نه با مریم!!! اون بیشتر حوصامو سر میبره!

بی خیال! میروم کمی کتاب تناول کنم! بهتر از بیرون رفتن است و گاهی مثل الان میتواند حال دهد!
در کل از داستانای روس زده شدم! اما این قمارباز انگار میخواد بد نباشه! فکر میکنم بعدا" از خوندنش پشیمون نشم!

دلم میخواد یه چیزی بنویسم، اما نمیدونم چی!
وقتایی که با مامانیم پشت تلفن حرف میزنم موقع خداحافظی ناخودآگاه بهش میگم سلام برسون! بعدش دلم واسش میسوزه... آخه توی اون اون خونه، تنهای تنها، به کی سلام برسونه؟ :(

۱۳۸۹-۰۲-۲۶

89.2.26

:)
همینجوری دلم خواست یه چیزی بنویسم!
حس خوبی دارم... بدون اینکه اتفاق خاصی افتاده باشه!




فقط یه همچین لوکیشنی کمه...!

۱۳۸۹-۰۲-۲۵

یه جوریم! یه حس بد! شایدم بد نیست! ازش سر در نمیارم!
احساس خوبی نسبت به این روزا ندارم!

۱۳۸۹-۰۲-۲۴

لحظه ها میگویند

عاشقی آسان نیست

وحقیقت دارد، همه ی فاصله ها


ومن اینجا بی تو

و تو آنجا تنها


اما...


من تو را میخواهم

ادعا نیست دلم وقتی که

در پی چشمانت

در خم کوچه ی ذهن، میدود بی پروا


ادعا نیست دو چشم تر من وقتی که

در هیاهوی غریب دنیا، بین این آدم ها

مستیِ چشم تو را میخواند


ادعا نیست دو گوشم وقتی که

به باران صدایت همچون، گل بی برگ خزان محتاج است


من و تو میدانیم، عاشفی آسان نیست

وحقیقت دارد همه ی فاصله ها


اما...


دل من میخواهد، تو امیدش باشی




یکشنبه 19 اردیبهشت ماه سال 1389 ساعت 01:16 AM

همینجوری امشب دلم خواست بنویسم! امشب شب خوبی بود. دلچسب بود... دوستش داشتم!



پنجشنبه 9 اردیبهشت ماه سال 1389 ساعت 10:06 PM



گاهی اوقات گویی نیاز به گوش کردنِ Darren Hayes پیدا میکنم!



Insatiable رو گوش میکنم، تمامِ لحظاتی رو که امروز لمس کردم مرور میکنم، همشون جلوی چشمام جون میگیرند... دوستشون دارم... دوستش دارم... دلم پیشَش بودن رو میخواد... دلم مخواد برگردم به اون لحظات... به آغوشش... دلم...!



Insatiable گوش میکنم، هنوز بوش رو حس میکنم... هنوز روحش توی بدنم غوغا به پا میکنه...



Insatiable گوش میکنم...



اینجا رو دوست دارم، سکوتش رو... آرامشش رو...

خودم هستم و خودم و باز خودم.

اینجا رو دوست دارم



دلم قهوه میخواد...

دلم میخواد وقتی فنجون قهوه ام رو بو میکشم چشمام توی چشمای تو باشه و با لبخندی مملو از شیطتنت، حسِ قشنگِ وسوسه رو، توی سراسرِ وجودت تکون بدم... عاشقِ اون قهوه های تلخی هستم که همراهش نیمه ی شکلاتِ تو رو می خورم


خوشحالم... خوشحالم از اینکه توهمات ناخوشایند دیشب بی اساس بود


این یعنی چی؟

این یعنی پَر؟

این یعنی دیگه همه چی تموم؟

این چه معنایی داره؟

این******************** کرده؟


میدونی، حسِ بدی دارم...

میدونی، ناراحتم!

میدونی، کم کم اشک هام دارن میان پایین!

میدونی، اینبار خیلی فرق میکنه... اینبار هیچ کاری نمیتونم بکنم. اینبار تنهای تنهام. اینبار باید*****************************آره... زودتر*******

چه حس بدیه... خیلی بد




من، عاََََََََََََََََشـــــــــــــــــــــــــــــق بارونم!

شنبه 28 فروردین ماه سال 1389 ساعت 1:49 PM

چندین روز بود که دلم هوسِ جگرِ کباب شده روی زغال رو کرده بود. چندین روز که نه، شاید دو هفته، شایدم بیشتر!

دیشب بالاخره جگر خوردم! و بسیار هم چسبید..!

پ.ن: یکی از خیابون های خلوت این شهر، زمین های خیس خورده از بارون و شیشه هایی بخار گرفته از تنفس های گرم و پی در پی، اونقدر بوسیدمش، اونقدر بوسیدمش که دیگه جونی برای ادامه دادن نداشتم و نداشت!

اینجا احساس آزادی میکنم!

حس میکنم هر جوری که دلم بخواد میتونم بنویسم، میتونم فریاد بزنم

میتونم عین یه بچه گربه ی لوس کـــــــــــــــــــــــــــش بیام ،‌ناز کنم اصلا هر کاری که دوست دارم رو میتونم بکنم

فک کنم دارم اینجا رو کم کم دوست میدارم D:

modigliani

به نظرم توی این دنیا هر کسی به نوع خودش یه جور احمقه!

به این نتیجه رسیدم که وقتی در مقابل کسی قرار گرفتم که نوع حماقتش با خودم فرق میکنه، برم تو فاز حماقت اون! اینجوری نه تنها حرس نمیخورم، تازه کلی هم با اون احمق حال میکنم!

۱۳۸۹-۰۲-۱۳

اولیش

1-2-3 امتحان میکنم!
این لینک ها رو همینجوری امتحانی گذاشتم :دی