۱۳۸۹-۰۶-۰۷

مجازی ها، مجازی بمونید!
وقتی آدم بهتون نزدیک میشه
وقتی نزدیک شدن ها باعثِ قاطی شدن مرزِ واقعیت با دنیای مجازی میشه
وقتی مجازی بودنتون قشتگ تره و میتونید توهماتِ خوبی از خودتون به جا بذارید
و وقتی قاطی شدن "تو"ی مجازی با "تو"ی حقیقی باعث میشه کلا" کسی رو از خودتون زده کنید
پیشنهاد میکنم که مجازی بمونید!

۱۳۸۹-۰۶-۰۶

روزگار...
یه جورایی باحالی!
حال آدم رو میگیری
بعد یه کاری میکنی که آدم همچین سر حال بیاد و کلا" یادش بره حالگیری یعنی چی!
بعد این روند رو به یه چرخه تبدیل میکنی و...


از دست تو... روزگار!

۱۳۸۹-۰۶-۰۵

غم ها، ناراحتی ها، دلگرفتگی ها
همه شون با یه لبخند تمام میشن
وقتی تمام شدن
با یه بوسه
همه چیز میشه عین اول
من باز من میشم و تو باز میشی تو


.
.
.
.
.
.
.
هیچی نگو
همه چیز رو بذار به حال خودش...
باز لبخند بزن و
:)


پ.ن: نقطه چین ها سانسورهای من توی خودم هستن!!!

۱۳۸۹-۰۶-۰۴

غمگینم...
حسی شبیه به حفقان
حسی که شبیه میل به نبودنه
دلم نمیخواد حرف بزنم، بپرسم، بخندم یا گریه کنم
بچه ای به دنیا نیاوردم اما احساس میکنم حالتم شبیه به افسردگیِ بعد از زایمان میمونه
تنهام در حالی که هیچ بهانه ای برای تنهایی ندارم
انگار که وسط یه دریا باشم
شب باشه
شنا بلدم
اما وحشت تمام بدنم رو گرفته باشه
نمیدونم چی شدم
نمیدونم
غمگینم...
خیلی غمگینم

نمیدونم چرا، اما از پرتاب کردنش لذت میبرم!
وقتی خونِش در میاد
وقتی توی اون تیغ ها فرو میره
تو رو میذارم جای اون و شلیک میکنم
بــــــــــــــــــــــــــــــوم!

پ.ن: ..... :دی ......

۱۳۸۹-۰۶-۰۱

چه بی سر و صدا بیرون رفتی، آروم آروم، بدون اثرات جانبی!
میدونی، یه جورایی شیرین رفتی!
کاش کسایی که جاتو گرفتن هم موقع رفتن آهسته و نرم برن، یه جوری که رفتنشون حس نشه، بعد هم که رفتن بشه با لبخند رفت سراغشون و با شوخی بهشون گفت که پیر و زشت شدن!

۱۳۸۹-۰۵-۲۹

*
یه سری چیزا خیلی خوشمزه تر از اونی هستن که نشون میدن!
هــِـــــی دلِت میخواد بخوریشون!
بی خیال، چون تا جایِ من نباشی نمیتونی درک کنی!
p:

*
بعضی وقتا عابر بانکت خیلی قشنگ سکه ی یه پولت میکنه!
همچین که نمیفهمی چی شده!
:(

۱۳۸۹-۰۵-۲۳

روز ها میان و میرن
روز های خوب با سرعت بیشتری تبدیل به خاطره میشن و روز های بد کند تر
به هر حال میگذرن.
دلم صندلی های لرزونِ اون کافه ی بالای کوه رو میخواد!
مطمئنم اینبار من هم از اون بستنی ها میخورم، یا هات چیپس!

خسته ام
از شنیده هایی که دوستشون ندارم
کاش میتونستم بگم بسه! دیگه حرف نزن!
از سر درگمی بدم میاد... از اینکه حس کنم تمام باورهام، تمام شناختم داره زیر سوال میره! اونم به یه دلیلی که حتی خودم هم قبولش ندارم.
دلم میخواد درِ گوش هامو بگیرم، چشم هامو ببندم و دهنم رو باز نکنم.
از کسایی که از اخلاقیاتت، از رویِ بازِت، از اینکه با لبخند میری جلو سواستفاده میکنن متنفرم!
دوست دارم اینو فریاد بزنم
"زندگی من فقط به خودم مربوطه!" و "زندگی تو هــــــیچ ربطی به من نداره!"

ای لعنت که نمیذارن همین زندگیِ مسخرمون رو هم یه جوری بگذرونیم و بریم

۱۳۸۹-۰۵-۱۸

خودم میدونم زیاد حق ندارم
اما
کاشکی
تو یه کمی بیشتر بهم حق میدادی
کاشکی!

۱۳۸۹-۰۵-۱۷


زندگیمان رسما" شده همین!
تنها تنوعی که شاید بتوانی در آن یافت کنی خوردن قهوه به جای چای و گذاشتن لنز به جای عینک است، آن هم در برخی مواقع!!!

۱۳۸۹-۰۵-۱۵



امان از این زندگیِ کوفتی، که هم کردنش دل و حوصله میخواد هم نکردنش!

۱۳۸۹-۰۵-۱۳

فردا
در یک بازه ی زمانی خاص
شنیدن، یا گفتنِ تمامِ حرف های نسبتا" ممنوعه آزاد است!
حرفایی که میتونه از " یه عالمه دوستت دارم"، با یه چهره ی مهربون و رمانتیک شروع بشه، تــــــــــا "خیلی جونوری، بدجنس!!!" با دو تا چشمِ سرشار از شیطنت ادامه داشته باشه، و............... و نمیخوام فکر کنم که با چی ختم بشه!
فردا
"در یک بازه ی زمانیِ خــــــــــــــاص"!


پ.ن: فردا، میشه زودتر بیای؟ لطفا"!