۱۳۸۹-۰۸-۰۹

گاهی اوقات نا امیدی آنقدر پر رنگ است که بر تمام نیرو های درونی و بیرونی ات قالب میشود، روی رفتار و گفتارت اثر می گذارد و تفکراتت را منحرف میکند.
دیشب بیرون بودم که فهمیدم گوشیم رو خونه جا گذاشتم.
وقتی برگشتم دیدم 5 بار زنگ زده بود!
این هفته (شاید از روی ناخودآگاه!) هیچ تماسی باهاش نگرفته بودم
واسم نوشته بود "یکی دیگه یه چیزی به یکی دیگه گفته، اونوقت جای اینکه بهم زنگ بزنی جوابم رو هم نمیدی؟"
نمیدونستم جریان چیه و نمیدونم چرا دلم نمیخواست چیزی بشنوم! در عین حال واسم مهم بود، اونقدر که احتیاج داشتم قبل از هر کاری در موردش با یه نفر حرف بزنم، اما توی اینجور مواقع من همیشه تنهام.
باهاش تماس گرفتم!
موقع قطع کردن تلفن اشک بود که از دو طرف فرت و فرت می اومد...
خوب شد تماس گرفتم! باعث شد خیلی از غصه هایی رو که توی این هفته قورت دادم هضم بشن

۱۳۸۹-۰۸-۰۴

یکی از راه هایی که میتوانم به راحتی حرف هایم را با شما بگویم، نوشتنشان در چنین جاهاییست خدا جان!
جدیدا" حس میکنم شما نقاط مشترک زیادی با پدر دارید
اولینش درست کردن و به وجود آوردن من است، جفتتان در به وجود آمدنم سهم بزرگی داشته اید، اما واقعا" انگیزه ی جفتتان را از این به وجود آوردن درک نمیکنم!

پدر دوستم دارد، بعضی وقت ها پیش می آید که همدلی هایش را با هیچ چیز عوض نمیکنم! و در عین حال گاهی (و جدیدا" بیشتر از گاهی) آنقدر نا امیدم میکند که میخواهم بمیرم!
خدا جان! من کاملا" میدانم که نظر لطفتان اکثرا" شامل حالم بوده و حرف زدن هایم با شما مایه ی آرامشم، اما عینِ پدر گاهی رشته های اعصاب من را با سیم های گیتارتان اشتباه میگیرید گویا!

چند نقطه مشترک دیگر هست برای گفتن اما حوصله ی نوشتن ندارم...

فقط یک پیشنهاد که چندین بار تا به حال میخواستم بگویم:
به پدر نمیتوانم این پیشنهاد را بدهم چون برایش مقدور نیست، اما خدا جان شما امکاناتش را دارید! اگر میشود مرحمت نموده یک دوست دختر در حد و اندازه های خودتان درست کنید تا اوقات فراغت و زمان هایی که حوصله تان سر میرود را با ایشان سپری نمایید، شاید اینگونه کمی از ما اسباب بازی های کوچک و ناتوان بیرون بکشید!

۱۳۸۹-۰۸-۰۳

مادر عزیز
شما همیشه هستید مگر وقت هایی که باید باشید و و نیاز است که باشید
مادر عزیز
دلمان میخواست امشب بودید
نه گوشهایتان را میخواهم برای شنیدن حرف هایم و نه لب هایتان را برای گفتن حرف های تلخ و شیرین و تکراری
مادر عزیز
امشب، فقط میخواهم بیایم نزدیکتان، سرم را بگذارم کنار سرِ شما، همان گونه که خواب هستید به شما نگاه کنم و آرامش طلب کنم.
مادر عزیز
کاش امشب بودید، دخترتان کمی احساس سرما میکند، دلش لبه ی پتوی شما را میخواهد... فقط همین!

۱۳۸۹-۰۷-۳۰

دیشب
به این فکر میکردم که چرا باید اصلی ترین چیزای زندگی، قبل از اینکه به دنیا بیای واست تعیین شده باشه؟
از جایی که توش زندگی میکنی و دین و این حرفا بگیر تا خانوادت، اسمت، فامیلت و...
همینجوری توی خیالم شروع کردم به ساختن زندگیم، زندگی ای که از اون بالا بهش نگاه میکردم و داشتم آمادَش میکردم که واردش بشم!
یه جورایی میتونست شیرین باشه

الان
دارم به این فکر میکنم که ما از پَسِ عادی ترین چیزایی هم حق انتخابش رو داریم نمیتونیم بر بیایم!
با این سن و سال، خیلی هامون هنوز حتی نمیدونیم چی میخوایم!

یه نگاه به دور و برم میندازم
اگه قرار بود شرایط دیشب حکم فرما باشه شاید خیلی از کسایی که میشناسم (شاید خودم هم!) هنوز اون بالا بودن و داشتن فکر میکردن که میخوان کجا زندگی کنن! یا یه مدت دنبالِ این بودن که کی بابا مامانشون باشه! بعدش هم خسته میشدن و ترجیح میدادن که بهش فکر نکنن و کلا" بیخیال!

آره، بیخیال... لابد حقمونه! اصلن کاش همون "عادی ترین چیزایی هم حق انتخابشو داریم" روهم از قبل واسمون انتخاب کرده بودن!

۱۳۸۹-۰۷-۱۸



امشب از اون مدل همبرگر هایی خوردم که موقع خوردن آدم احساس میکنه دلش میخواد ازش بچه داشته باشه!!!

۱۳۸۹-۰۷-۱۵

خیلی غم انگیزه شنیدن صدای گریه ی یه مَرد
غم انگیزتر از اون اینه که اون مَرد یه آدمِ نسبتا" سالخورده و مغرور باشه
و باز غم انگیزتر از اون اینه که اون مرد بابای آدم باشه