دچار حسی شده ام که شاید اسمش دلتنگیِ روحی باشد. نه دلم برای دیدن کسی تنگ شده و نه یک بغلِ گرم یا یک شانه برای گریه کردم میخواهم.. یک حسِ عجیبی است اصلن که تا به حال نداشتمش! دیشب که طبق معمولِ هر ماه از درد به خودم میپیچیدم مدام به دلتنگیِ غریبم فکر میکردم..
به یک چیزِ دیگر هم فکر میکردم، اینکه آیا واقعا" من قانون شکنی میکنم؟ من در حالِ نقضِ قانون هستم؟ چه قانونی آخه؟ این قانون ها را چه کسی جلوی راه من قرار داده؟ به این فکر میکردم که همه ی قانون ها نسبی هستند در موقعیت های مختلف... چرا باید پایبند به آنها باشم؟
!این دو فکر در نتیجه ی هم به ذهنم آمدند اما نمیدانم دقیقا" کدام در نتیجه ی کدام
وقتی یادم می آید که 26 ساله هستم، و10 سال بعد که 36 ساله میشوم و نزدیک به 40 سال دارم و اصلن شبیه به الانم نیستم و احساس پشیمانی دارم از کارهایی که باید میکردم و نکردم، توی دلم میگویم گه بگیرد تمامِ آن قانون های مسخره ی عوضی را.