۱۳۹۰-۰۹-۰۸

خواب هایی که می دیدم تعبیر شد
خودم نمردم اما، یکی از دوست های نزدیکم مرد

در برابر سخت ترین مشکلات و ناگوار ترین اتفاقات آدم می تواند امید خود
را از دست ندهد، سعی کند، دعا کند حتا
اما
مردن آخرِ همه چیز است... نه امیدی هست و نه دعایی می شود کرد
دوست من را زیر خروارها خاک دفن کردند
فردا مراسم سوم برایش می گیرند و چند روز دیگر هفته
و بعد کم کم از یادِ همه می رود
حتا از یادِ کسانی که فکر می کردند خیلی خیلی دوستش دارند

شاید هم مردنِ دوستم تعبیر خواب های من نبوده، شاید اون هم مثل من، خودش
از این مدل خواب ها می دیده

وقتی به اتفاقاتی که برایم می افتد نگاه می کنم، احساس می کنم به پایان خیلی نزدیکم

۱۳۹۰-۰۹-۰۶

در طولِ یک هفته 3 یا 4 بار خواب دیده ام که کسی روحم را از بدنم جدا میکند و میبرد. تعبیرِ خوابِ مرگ، خودِ مرگ است و احساس میکنم شاید هر ثانیه به من نزدیکتر میشود

 

دیروز وقتی پیشِ مشاور بودم ازم خواست رژلبم را پاک کنم، گفت میدانی سکسی بودنِ دخترها با لبهایشان وپسر ها با بینی شان ارتباط مستقیم دارد؟ میگفت پسرهایی که بینیِ بزرگتری دارند آنجایشان بزرگتر است و دخترهایی که لبهاشان فیلان است بهمان هستند

دروغ میگفت؛ من دماغ گنده هایی را میشناسم که طولِ آنجایشان حداقلِ اندازه ی طبیعیست

برایم مهم نبود.. رفته بودم تا از آشفتگیِ خواب هایم کم کند اما فقط کسشر گفت...

 

بدم می آید وقتی مامان اینجوری نگاهم میکند. شاید 1 ساعت برایش حرف میزنم و فقط نگاه پاسخ میدهد. فکر کنم تصمیم گرفته دیگر در مقابل چیزهایِ تکراری که برایش تعریف میکنم سکوت کند، بیشتر سرش پایین است و هرازگاهی یک نگاهِ سرد همراهِ کمی ترحم

 

نمیدانم چه اتفاقی قرار است برایم بی افتد

نمیتوانم بگویم نترسیده ام

مدام میگویم که خوبم، قوی ام.. اما نمیتوانم بگویم نترسیده ام

 

24 ساعت، 48 ساعت، 72 ساعت... ساعت هاست.. روزهاست که هر لحظه در حالِ فکر کردنم

کاش میشد به فکرها بگویم 3 شنبه امتحانِ شهر های ایران دارم و 4 شنبه سازه فولادی! دلم میخواهد فکرهایم بدانند که مشکلی ندارم با حضورشان، فقط میخواهم برای 2 روز، فقط برایِ 2 روز کمی کمرنگ تر بشوند اما میدانم که همچنان قدرتمندانه برایم ابراز وجود میکنند

۱۳۹۰-۰۹-۰۲

خیلی اتفاقی دیدمش
وقتی منو دید اخماشو تو هم کشید و بدونِ اینکه به روی خودش بیاره مسیرش
رو ادامه داد
برخوردشو که دیدم سعی کردم بی تفاوت بگذرم و برم و احساس نکنم که دیدمش،
اما نشد.. نتونستم..
برگشتم، رفتم پیشش و سلام کردم. عادی جواب می داد
چند قدمی هم مسیر شدیم تا یه جای خلوت، ایستادم رو به روش و خیره شدم تو چشماش
شاید حدودِ 30 ثانیه تو چشمایِ هم نگا میکردیم تا اینکه که گفت "فلانی"
اینجوری نگام نکن.. من تازه دارم سعی میکنم خودمو عادت بدم به ندیدنت، به
نبودنت
جایِ "فلانی" اسممو گفت، وقتی میخواد با جدیت صدام بزنه اون "ط" یِ وسطِ
اسممو ساکن میکنه و حالتِ چشماش یه جوری میشه
دوست دارم این حالتاشو... وقتی گفت دارم سعی میکنم، وقتی حس کردم واسش
سخته، وقتی دیدم لحنِ حرف زدنشو... آخ! اعتراف میکنم که حسِ خوبی بود..
دلگرم کننده بود انگار.. احساس کردم وجود داشتم.. وجودم یه رنگی داشته..
بهش گفتم باشه، دیگه اونمدلی نگات نمیکنم! رفتم جلو گونه ی چپشو بوسیدم؛
اما گونه ی راستشو، لبمو گذاشتم روش، نبوسیدمش.. چند ثانیه گذاشتم لبم
بمونه روی صورتش.. بو می کشیدمش.. همچین موقع هایی نمیتونم در مقابلش
جلویِ خودمو بگیرم! نمیدونم چرا.. احساس کردم اونم دلش میخواد ببوستم!
اما همون لحظه یکی اومد زد رویِ شونش و اون حالت رو به هم ریخت! پسر
داییش بود یا پسر عمش، نمیدونم
دلم واسش تنگ شده بود
خوشالم که دیدمش
خوشالم که بی تفاوت نگذشتم و برگشتم رفتم پیشش
خوشالم که گونه هاشو بوسیدم
خوشالم که اونجوری اسممو گفت باز
خوشالم که دلش میخواست ببوسه منو
خوشحالم

۱۳۹۰-۰۸-۲۸

آدمی بعضی وقت ها یک کارهایی میکند که واقعن دلش نمیخواهد. خودش میداند کاری که انجام میدهد اشتباه است، اما مجبور است.. میفهمید؟ مجبور
آدم مجبور میشود با قیافه ای شبیه موجوداتِ بدبختِ بی حوصله، لباسِ گرم بپوشد، برود یک قبرستانی که خودش هم نمیداند کجاست... و یک کارهایی بکند که دلش نمیخواهد اما مجبور است
بعد که در حال برگشتن به خانه است به این فکر میکند که آیا واقعن مجبور بوده؟

۱۳۹۰-۰۸-۲۵

چقدر دلم میخواست بارون نباره، میترسیدم از مواجه شدن با این جور هوا.. اما الان که داره میباره احساس میکنم این همون بارونیه که مثه همیشه دوستش دارم
بارونیه کوتاهِ شیری رنگمو که خیلی هم گرم نیست میپوشم، یه شالِ نخیِ سفید میندازم روی سرم و میزنم بیرون، میرم زیر همون بارونی که ازش میترسیدم... راه میرم، فکر میکنم، خیس میشم، فکر میکنم، فکر میکنم و فکر میکنم
زیر بارون راه رفتن خیلی لذتبخشه.. وقتایی که حال و هوای منو داشته باشی و تویِ همچین هوایی بری بیرون زمان معنی خودشو از دست میده، حتا نمیفهمی داری از سرما میلرزی! مسیری رو که پیشِ روته میری و میری تا یه جایی به خودت بیای و بگی اینجا کجاست! میدونی.. اینا همش قشنگه
امروز یه عالمه آرزو کردم، یا نه فقط چنتا آرزو بودن که یه عالمه تکرارشون کردم! آخه وقتی آرزوهاتو زیر بارون بگی خیلی خیلی زود برآورده میشن