خیلی اتفاقی دیدمش
وقتی منو دید اخماشو تو هم کشید و بدونِ اینکه به روی خودش بیاره مسیرش
رو ادامه داد
برخوردشو که دیدم سعی کردم بی تفاوت بگذرم و برم و احساس نکنم که دیدمش،
اما نشد.. نتونستم..
برگشتم، رفتم پیشش و سلام کردم. عادی جواب می داد
چند قدمی هم مسیر شدیم تا یه جای خلوت، ایستادم رو به روش و خیره شدم تو چشماش
شاید حدودِ 30 ثانیه تو چشمایِ هم نگا میکردیم تا اینکه که گفت "فلانی"
اینجوری نگام نکن.. من تازه دارم سعی میکنم خودمو عادت بدم به ندیدنت، به
نبودنت
جایِ "فلانی" اسممو گفت، وقتی میخواد با جدیت صدام بزنه اون "ط" یِ وسطِ
اسممو ساکن میکنه و حالتِ چشماش یه جوری میشه
دوست دارم این حالتاشو... وقتی گفت دارم سعی میکنم، وقتی حس کردم واسش
سخته، وقتی دیدم لحنِ حرف زدنشو... آخ! اعتراف میکنم که حسِ خوبی بود..
دلگرم کننده بود انگار.. احساس کردم وجود داشتم.. وجودم یه رنگی داشته..
بهش گفتم باشه، دیگه اونمدلی نگات نمیکنم! رفتم جلو گونه ی چپشو بوسیدم؛
اما گونه ی راستشو، لبمو گذاشتم روش، نبوسیدمش.. چند ثانیه گذاشتم لبم
بمونه روی صورتش.. بو می کشیدمش.. همچین موقع هایی نمیتونم در مقابلش
جلویِ خودمو بگیرم! نمیدونم چرا.. احساس کردم اونم دلش میخواد ببوستم!
اما همون لحظه یکی اومد زد رویِ شونش و اون حالت رو به هم ریخت! پسر
داییش بود یا پسر عمش، نمیدونم
دلم واسش تنگ شده بود
خوشالم که دیدمش
خوشالم که بی تفاوت نگذشتم و برگشتم رفتم پیشش
خوشالم که گونه هاشو بوسیدم
خوشالم که اونجوری اسممو گفت باز
خوشالم که دلش میخواست ببوسه منو
خوشحالم