۱۳۹۰-۱۰-۰۷

در موووودِ عجیبی قرار گرفته ام، شاید عجیب بودنش به خاطر اولین بار بودنش باشد و در کل راضی ام ازش
یکی از علائمِ مووود جدید این است که موزیک ها مغزم را میجوند! دیروز دارِن هایسِ همجنسبازِ دوست داشتنی ام و امروز کــــــــِشا!
هی دوست دارم بگوید It's time to kill the lights and shut the DJ down
ریتم این قسمتش را خیلی دوست دارم؛ کله ی آدم ناخودآگاه همراه با ریتم اینطرف آنطرف میشود و موهایش توی صورتش میریزد

وزنم باز هم شروع کرده به کم شدن و.. خوشالم!
15 تا کم شده و اگر 5 تای دیگر کم شود میتوانم با قدم زدن در خیابان تنِ نصفِ جمعیتِ شهر را بلرزانم! احساسِ خود عن خاص پنداری و اینها هم نیست... واقعیِ واقعی!

وبلاگم را دلیت نمیکنم اما آخرین پستم با این آدرس است، احساس میکنم نگین هر از گاهی وبلاگم را نگاه میکند... می خواهم قبل از عوض کردن آدرس چند روزی این پست بماند، می خواهم اگر نگین آمد و دید بخواند که من هنوز بهش فکر می کنم، دوستش دارم و خیلی وقتها پیش آمده که دل تنگش شوم و عینِ عن الان اشک در چشمانم جمع شد که اینها را گفتم!
نگین جونی، ما اون شرط رو بردیم رفیق، دیدی الکی میترسیدی.. ;)

۱۳۹۰-۱۰-۰۳

یک چیزِ باحالی خریده ام، و چه حسِ خوبی به آدم می دهد اینجور چیز خریدن ها
نوشته هایِ رویش کمی کمرنگ شده و کسی که برایم آوردش گفت به خاطر این است که اینها را به سختی می آورند این طرف!
چقدر پول دادم ولی! چرا اینقدر همه چیز گران است؟ هان؟
بی خیال
یک عالمه نقشه برایش کشیده ام... می خواهم با نگین های ریز و درشت رویش طرح در بیاورم

دارم شبیه خودم می شوم. کم کم خودم را؛ در واقع همه را به یاد آوردم...
اذیت هایی که ناخواسته کردم و ناخواسته اذیت هایی که شدم.. کسانی را که خوشحال شدند و کسانی که به خاطرم غصه خوردند شاید! الان به همه شان لبخند می زنم... مثل همیشه کسانی را که دوستم دارند دوست می دارم و به آرامی از کنارِ کسانی که از ناراحتی ام خوشحال می شوند می گذرم

خوشحالم از اینکه روندِ رو به بهبودم خیلی به موقع شروع شد، شاید اگر یکی دو روز عقب می افتاد ارزشش را برای خودم هم از دست می داد

و چه خوب است که زمان میگذرد :)

۱۳۹۰-۰۹-۲۱

حالا دیگر از آن دنیای مجازی به آن بزرگی، من مانده ام و نیم گیگ اینترنت ایرانسل و یک گوشی که می تواند هر از گاهی ایمیل هایم را به گو اَت بلاگر دات کام سند کند
دنیایِ مجازی به آن بزرگی.. به آن بی چشم و رویی.. همان جایی که یک بار همه چیزم را گرفته بود و باز همه چیزم را گرفت. حقم است البته، می خواستم آدم بشوم همان بار اول، چشمم کور اصلن
ای الف ها و سین ها و شین ها و میم ها و...های مجازی، خدا همه تان را لعنت کند... خدا خودم را هم لعنت کند! کرده یعنی، چون می دانستم، یعنی فهمیده بودم که چه جاکش هایی هستید و شرتان را کم نکردم و اجازه دادم هر عنی خواستید بخورید.. شیت.. واقعن

هر چیزی را که می توانستم بفروشم، فروخته ام. تمام پول هایی را که در حساب های مختلف  داشتم در آوردم. الان همه ی سرمایه ام درونِ این کیفِ کرمی رنگِ چرمی است و با آن شاید بتوانم یک 206 تیپ 2 خاکستریِ جواد که مدلِ 2-3 سال پیش است بخرم. ای کاش می خریدم، همان 206 خاکستریِ جواد را. ای کاش دست از این کارهای دیوانه واری که دنبالش افتاده ام بر می داشتم. چرا اینجوری می کنم واقعن؟
پوووووف... چرا اینجوری می کنم؟ چون مجبورم.. چون مجبورم اما انگار بضی وقت ها یادم می رود که مجبورم! و وقتی یادم می رود که مجبورم، به این کسشر ها فکر می کنم، که مثلن به جز 206 خاکستری جواد چه چیزِ دیگری می توانم بخرم با پول هایم
قرار است پسفردا بروم و همه ی سرمایه ام که با آن شاید بتوانم یک 206 تیپ 2 خاکستریِ جواد بخرم را به کسی بدهم که نمی دانم کیست، نمی دانم قرار است من را کجا ببرد، اصلن نمی دانم من را جایی می برد یا نه
تف به این زندگی در مجموع
کاش حال داشتم و پا می شدم می رفتم برای خودم قهوه درست می کردم و تا صبح در فنجانم دنبالِ یک نشانه ای، علامتی چیزی میگشتم اما دیگر حال این کسشربازی ها را هم ندارم

۱۳۹۰-۰۹-۱۷

کارهایِ عجیبی از دستِ سرنوشت بر می آید.. مثلن می تواند کسی را که فکرش
را نمی کنی و دیگر برایت مهم نیست، دوستِ دوستِ دوستت از آب در آورد
و همه چیز به طریقی چیده شود که خیلی ناباورانه تو متوجه شوی
و با حماقتِ تمام و برانگیخته شدنِ حسِ مازوخیسمَت بروی و ببینی اش، اما
ترجیح دهی دورادور باشی
وقتی داری نگاهش می کنی، به این فکر نمی کنی که زشت است یا خوشگل، تو را
یاد بوشهری ها می اندازد یا بندرعباسی ها، مانتو اش 100 هزار تومانی است
یا از همین 20 هزار تومانی هایی که از حراجی هایِ همان محله ی شان
خریده... کلن به هیچ چیز فکر نمی کنی انگار! مغزت بسته می شود در آن
ثانیه ها...
می توانی بروی جلو، حرف بزنی، همه چیز را بگویی.. این که کی هستی و چرا
آن لحظه آنجایی، به قولِ دوستت تف بیاندازی تویِ صورتشان.. اصلن می توانی
بروی خواهرش را بگایی، مثلِ بقیه ی شان!!!
اما هیچ کدام از این کار ها را نمی کنی؛ چون دیگر برایت مهم نیست، چون
انگیزه ای نداری.. چون می دانی که او با تمامِ شِگِردهایی که بلد است، از
تو بدبخت تر است
اصلن چون تو داری می روی
چون تو به خودت قول داده ای بدونِ ترس از هیچ چیز، بدون حرف زدن با هیچ
کس، یکی از همین روزها که می آید بروی
تو کاترین را از دست دادی برای همین رفتن.. تو خیلی چیز ها را برایِ این
رفتن از دست دادی.. و مطمئن باش اگر نروی ماندن برایت به کرررات دشوارتر
است
تو قول داده ای که بروی

۱۳۹۰-۰۹-۱۳

داشتم به عکسِ آنروز نگاه می کردم
چقدر خوشحال بوده ام، انقدر لبخندم واقعی و از ته دلم بوده که خودم مانده ام در عجب از خودم
احتمالن فکر می کرده ام که همه چیز بر وفق مراد است و من خوشبخت ترین دختر دنیا هستم و آن وضعیت را با هیچ چیز حاضر نبوده ام عوض کنم
شاید هم بودم.. خوشبخت ترین دختر دنیا! بدون شک من خوشبخترین دختر دنیا بوده ام در آن لحظه..

دخترِ خوشبخت الان به این فکر می کند که او هم می توانست یک زندگیِ معمولی داشته باشد
می توانست درسش را تمام کند، سر کار برود و از شغلش لذت ببرد
با یک پسرِ عادی آشنا شود و حتا بدونِ اینکه عاشقش باشند با هم ازدواج کنند، مثل خیلی از آدم ها
دخترِ خوشبخت خیلی بدبخت است.. بدبخت بود ینی اما خودش نمیدانست بیچاره..
دخترِ خوشبخت الان فقط منتظر است که این چندروز بگذرد و ببیند که رفتنی است یا ماندنی

پووووووف

هی عکس را می آورم جلوی چشمم، دندان هایم هم میخندیدند آنجا انگار! حتا چشم هایم که ریز شده بودند!
چقدر گناه دارم که تنها باید همه ی این بار را تحمل کنم..
شاید شاید شاید "خدا" واقعن وجود نداشته باشد

۱۳۹۰-۰۹-۱۲

آخرین امید نصفه نیمه ام در شنبه ی بعدی خلاصه می شود
همه چیز را آماده کرده ام؛ تا اگر باز بی پاسخ ماندم بروم... نمی دانم
کجا و برایم مهم نیست البته، فقط میروم
نمی شود، نمی توانم همینجوری، عادی بدون اینکه فکر کنم چه اتفاقی افتاده ادامه بدهم
شاید کسی نفهمد، شاید کسی درک نکند، اما، من دلم نمیخواهد دیوانه بشوم
دوست ندارم متوهم بشوم
نمیخواهم به یک جا خیره شوم و وقتی به خودم می آیم یادم نباشد که کجا
هستم و احساس کنم که به دیوانه شدن نزدیک و نزدیک تر می شوم
من از لمسِ چنین احساساتی می ترسم
هیچوقت خودم را در همچین شرایطی تصور نمی کردم؛ هرگز چنین رفتن هایی را
تجربه نکرده ام و نمیدانم چه اتفاقاتی بعد از آن می افتد... فقط می دانم
تنها راهی که میتوانم خودم را با حقیقتی که وجود دارد رو در رو نگه دارم
همین است