۱۳۹۱-۰۱-۲۵

بعضی وقت ها دلِ آدم برای چیزهایی تنگ می شود که دیگر در دسترس نیستند،
چیزهایی که شاید دیگر چیزی ازشان باقی نمانده باشد!
آدم ها می آیند و میروند، یکی را جایگزینِ دیگری میکنی و یکی را میکوبی
جایِ خالیِ قبلی
اما چیز ها را نمی توان جایگزین کرد و هیچ چیزی را نمی توان کوبید جایِ چیزِ قبلی
مخصوصن اگر برای آن چیز زحمت کشیده باشی.. در دستان خودت بزرگ شده باشد و
به تکامل رسیده باشد
اما واقعن.. و صرفن.. بعضی وقت ها دلِ آدم برای چیزهایی تنگ می شود که
دیگر در دسترس نیستند.. چیزهایی که شاید دیگر چیزی ازشان باقی نمانده
باشد!

۱۳۹۱-۰۱-۲۳

پنجره را باز کرده ام، هر از گاهی یک قطره باران روی دستم می افتد
آلبالو و دوسیب...
لذت بخش است
و زندگی همچنان ادامه دارد
دیشب بعد از مدت ها باز از آن خواب های کسشر می دیدم.. و خوبی اش این است
که صبح اصلن یادم نبود چه ها دیده ام، فقط یک حسِ گندی ازشان باقی مانده
بود

عجب جمله ای نوشته بود این پسر، ادد استارش کردم
بوی حرف های خودم را می داد.. از آن جمله هایی که وقتی آدم میخواهد خودش
را خر کند به کار می برد، وقتی میخواهد بگوید همه چیز رو به راه است، اما
نیست
خیلی شبیه من است، نوشته هایش.. احساساتش.. حال و هوایش
لذت می برم از قدرتِ بیانی که در ابراز احساساتش دارد و فقط ای کاش
سرانجامش شبیه من نباشد

بعضی وقت ها لازم است دست هایش را در دستانت بگیری و بدونِ اینکه در
چشمانش نگاه کنی بگویی که "تو بهترینی.. باور کن"
بعضی وقت ها لازم است گویا...

پُرِ حرفم اما
فقط این یک جمله
آخرِ تمامِ حرفهایِ من است:
و دوباره و دوباره و دوباره نفرین
به *** که به جرات حتا
سر سوزن وجدان
در دلش راه نداشت

۱۳۹۱-۰۱-۱۵

تمام شد.. نوروز هم تمام شد
دیشب بود؟ یا پریشب؟ همه چیز را گفتم.. و چه وقیحانه در چشم هایم نگاه
کرد و لبخند زد


امروز قهوه خوردم، به نیتی که انگشت زدم یک حلقه افتاد و یک چهار، یا
چهار بود یا حرف ع
نه.. همان چهار بود، این یعنی چهار مدت دیگر همه چیز تمام می شود. وسط
حلقه یک قلب بود و این هم یعنی همه چیز با عشق همراه است
از این بابت نه خوشحالم نه ناراحت، بیشتر این برایم مهم است که به آنچه
می خواهد برسد


چقدر زشت شده، شبیه بقیه ی همجنسانش شده
ممه های بزرگش بزرگ تر، شکمش ورقلنبیده، ران های لاغرش لاغر تر و قدش
کوتاه شده انگار


نمی دانم من را می شناسد یا نه، فقط می دانم من برایش در مقابل خودم هم ایستادم


نسبت ها هرگز از بین نمی روند، برادر من همیشه برادرم می ماند.. مادر من
همیشه مادرم می ماند.. شاید روزی احساساستش بر عقلش غلبه کند، شاید روزی
ناخواسته بدجوری من را بیازارد.. من درک می کنم، خودم دقیقن جایی بوده ام
که مثل او عقل از سرم پریده باشد
مطمئنم که نسبت ها هرگز از بین نمی روند.. روزی که جایِ الآنِ من قرار
بگیرد همه چیز به حالت تعادل باز می گردد.. آن روز می تواند همه چیز را
همانطوری ببیند که واقعن بوده