۱۳۹۱-۰۲-۱۵

دیشب
وقتی احساس کردم هندسام ترین مرد دنیایی
وقتی به تو افتخار کردم.. وقتی به خانه برگشتم و بی دلیل گریه ام گرفت
هیچوقت نتوانسته بودم رسمی بودنت را تصور کنم و خوشحالم که در حالت رسمی هم میتوانی از خیلی ها بهتر باشی
بارنی نه.. اما کم کم داری خودِ تد موزبی میشوی
"و چه خوشحالم که تد موزبی دیگر به من نمیگوید "ما حرفی با هم نداریم


میدانی، دیشب دلم برایت تنگ شده بود.. خیلی
اما تو نبودی.. لعنت به تهران.. لعنت به شغلت.. لعنت به همه ی چیزهایی که باعث شده بود تو دیشب اینجا نباشی


احساس میکنم آنقدر پر شده ام که در حال لبریز شدنم.. اما دقیقن خالیِ خالی هستم... پُر از خالی شدنم