چند روزی می شود که دل و دماغ ندارم
و حالا فهمیده ام دل و دماغ نداشتن چه معنایی دارد
میدانی، مردن ته همه چیز است... وقتی کسی مرد دیگر مرده، دیگر به هیچ وجه هیچ کاری از دست هیچ کسی بر نمی آید
مردن بد است... چه پیرزنی که 90 سال دارد و طبیعی چشمانش را می بندد و دیگر باز نمی کند و چه کودک 9 ساله ای که عزیزِ یک خانواده است و وقتی ساعت 9 شب با شوق و ذوق همراه پدرش وارد استخر میشود و وقتی پایش به آب میخورد تشنج میکند و در آغوش پدر جان میسپارد
مرگ... خیلی تلخ است
من دومی اش را دیدم... پسرِ 9 ساله ای را که آنقدر شوک الکتریکی به سینه ی کوچکش وارد کردند تا برگدد اما فقط قفسه ی سینه اش خرد شد
بعد از گذشت این صحنه ها، به تلخی های زندگی ام فکر کردم
بعد از گذشت این صحنه ها، به این فکر کردم که ای کاش هزاران بار دیگر عاشق شوم، هزاران سعیده و امثالش بیایند و همان کثافت بازی ها در مقابلم درآورند... اما هرگز چنین روزهایی را برای هیچکس نبینم
فقط مرگ است که انتهایِ امید است و انتهایِ امید انتهایِ همه چیز است