۱۳۹۲-۰۱-۰۹

شاید
شاید خدا دارد به وسیله ی این دست ها از من محافظت میکند
این تنها توجیه من در مقابل این دست هاست...

۱۳۹۱-۱۲-۲۹

پسرم... پسر ِ دوست داشتنی ام
کاش ندانی که چقدر از این حس ِ غربتت غمگینم
کاش بتوانم به روی خودم نیاورم که چشمانم پُر از اشک است وقتی میگویی تنهایی سال را تحویل کردن هم میتواند خوب باشد
نمیدانم چیست... خودم بیشتر حس میکنم عادت کردن باشد تا چیزِ دیگری... هر چیزی که هست، هر حسی که هست... باعث شده غمگینی ات غمگینم کند
ای کاش دور نبودی
من الان باید کنارت میبودم....

۱۳۹۱-۱۲-۲۷

دیروز، شاید برای اولین بار احساس کردم تو هم من را دوست میداشتی
وقتی در واقع هیچ کاری برایت نمیکردم و تو حس ملکه ای را به من میدادی که تسخیرت کرده ام
حتا اگر رفتارهایت، صداهایت، نگاه هایت، همه اش تظاهر بود... خوب بود!
من با همان ها خودم را باور کرده بودم، باوری که خالی بود البته
باوری تهی، که مدت ها بود به من حس ِ قوی بودن میداد
شاید هم آنقدر ضعیف بودی که میتوانستم در مقابلت ابراز ِ قدرت کنم
نمیدانم
هر چه بود خوب بود... بهتر از این که وقتی باید خودت را نشان بدهی، بفهمی چیزی در چنته نداری