در این صبح دل انگیز، تنها احساسی که دارم، گرسنگیه!!
و از این بابت خوشحالم، چون اونقدر زیاد هست که باعث بشه بقیه ی چیزا یادم برن!
این گرسنگی، ثمره ی همون بقیه ی چیزاست!!
پریروز پام پیچ خوردو از پله پرت شدم پایین
دندونِ جلوم خورد به نوک پله و متلاشی شد!
دو روزه هیچی نخوردم
وقتی به خودم اومدمو فهمیدم دندونم شکسته یکی از بدترین حسای دنیا رو داشتم
هنوزم دارم.. هنوزم گریه م میگیره، هم از دردِ فک ام و هم از غم، غم از دست دادن
میگن دندون لق رو باید کشید.. دندون من نه لق بود، نه اذیتم میکرد.. ولی از دست دادمش
من مدام در حال از دست دادنم.. مدام در حال خدا خدا کردنم.. یوقتایی هیچ کاری از دست آدم بر نمیاد.. لعنت به اون وقتا
دیگه نه میتونم بخندم، نه حرف بزنم، نه چیزی بخورم
پ.ن: دکتر گفت ریشه ش سالمه و با ایمپلنت تا یک ماه دیگه بر میگرده سرجاش، اما نوشتم بلکه یاداوری حسش مرحم شه واسه دردایی که تو راه هستنو دارن میان