در طولِ یک هفته 3 یا 4 بار خواب دیده ام که کسی روحم را از بدنم جدا میکند و میبرد. تعبیرِ خوابِ مرگ، خودِ مرگ است و احساس میکنم شاید هر ثانیه به من نزدیکتر میشود
دیروز وقتی پیشِ مشاور بودم ازم خواست رژلبم را پاک کنم، گفت میدانی سکسی بودنِ دخترها با لبهایشان وپسر ها با بینی شان ارتباط مستقیم دارد؟ میگفت پسرهایی که بینیِ بزرگتری دارند آنجایشان بزرگتر است و دخترهایی که لبهاشان فیلان است بهمان هستند
دروغ میگفت؛ من دماغ گنده هایی را میشناسم که طولِ آنجایشان حداقلِ اندازه ی طبیعیست
برایم مهم نبود.. رفته بودم تا از آشفتگیِ خواب هایم کم کند اما فقط کسشر گفت...
بدم می آید وقتی مامان اینجوری نگاهم میکند. شاید 1 ساعت برایش حرف میزنم و فقط نگاه پاسخ میدهد. فکر کنم تصمیم گرفته دیگر در مقابل چیزهایِ تکراری که برایش تعریف میکنم سکوت کند، بیشتر سرش پایین است و هرازگاهی یک نگاهِ سرد همراهِ کمی ترحم
نمیدانم چه اتفاقی قرار است برایم بی افتد
نمیتوانم بگویم نترسیده ام
مدام میگویم که خوبم، قوی ام.. اما نمیتوانم بگویم نترسیده ام
24 ساعت، 48 ساعت، 72 ساعت... ساعت هاست.. روزهاست که هر لحظه در حالِ فکر کردنم
کاش میشد به فکرها بگویم 3 شنبه امتحانِ شهر های ایران دارم و 4 شنبه سازه فولادی! دلم میخواهد فکرهایم بدانند که مشکلی ندارم با حضورشان، فقط میخواهم برای 2 روز، فقط برایِ 2 روز کمی کمرنگ تر بشوند اما میدانم که همچنان قدرتمندانه برایم ابراز وجود میکنند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر