۱۳۹۱-۰۱-۱۵

تمام شد.. نوروز هم تمام شد
دیشب بود؟ یا پریشب؟ همه چیز را گفتم.. و چه وقیحانه در چشم هایم نگاه
کرد و لبخند زد


امروز قهوه خوردم، به نیتی که انگشت زدم یک حلقه افتاد و یک چهار، یا
چهار بود یا حرف ع
نه.. همان چهار بود، این یعنی چهار مدت دیگر همه چیز تمام می شود. وسط
حلقه یک قلب بود و این هم یعنی همه چیز با عشق همراه است
از این بابت نه خوشحالم نه ناراحت، بیشتر این برایم مهم است که به آنچه
می خواهد برسد


چقدر زشت شده، شبیه بقیه ی همجنسانش شده
ممه های بزرگش بزرگ تر، شکمش ورقلنبیده، ران های لاغرش لاغر تر و قدش
کوتاه شده انگار


نمی دانم من را می شناسد یا نه، فقط می دانم من برایش در مقابل خودم هم ایستادم


نسبت ها هرگز از بین نمی روند، برادر من همیشه برادرم می ماند.. مادر من
همیشه مادرم می ماند.. شاید روزی احساساستش بر عقلش غلبه کند، شاید روزی
ناخواسته بدجوری من را بیازارد.. من درک می کنم، خودم دقیقن جایی بوده ام
که مثل او عقل از سرم پریده باشد
مطمئنم که نسبت ها هرگز از بین نمی روند.. روزی که جایِ الآنِ من قرار
بگیرد همه چیز به حالت تعادل باز می گردد.. آن روز می تواند همه چیز را
همانطوری ببیند که واقعن بوده

هیچ نظری موجود نیست: