آخرین امید نصفه نیمه ام در شنبه ی بعدی خلاصه می شود
همه چیز را آماده کرده ام؛ تا اگر باز بی پاسخ ماندم بروم... نمی دانم
کجا و برایم مهم نیست البته، فقط میروم
نمی شود، نمی توانم همینجوری، عادی بدون اینکه فکر کنم چه اتفاقی افتاده ادامه بدهم
شاید کسی نفهمد، شاید کسی درک نکند، اما، من دلم نمیخواهد دیوانه بشوم
دوست ندارم متوهم بشوم
نمیخواهم به یک جا خیره شوم و وقتی به خودم می آیم یادم نباشد که کجا
هستم و احساس کنم که به دیوانه شدن نزدیک و نزدیک تر می شوم
من از لمسِ چنین احساساتی می ترسم
هیچوقت خودم را در همچین شرایطی تصور نمی کردم؛ هرگز چنین رفتن هایی را
تجربه نکرده ام و نمیدانم چه اتفاقاتی بعد از آن می افتد... فقط می دانم
تنها راهی که میتوانم خودم را با حقیقتی که وجود دارد رو در رو نگه دارم
همین است
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر