داشتم به عکسِ آنروز نگاه می کردم
چقدر خوشحال بوده ام، انقدر لبخندم واقعی و از ته دلم بوده که خودم مانده ام در عجب از خودم
احتمالن فکر می کرده ام که همه چیز بر وفق مراد است و من خوشبخت ترین دختر دنیا هستم و آن وضعیت را با هیچ چیز حاضر نبوده ام عوض کنم
شاید هم بودم.. خوشبخت ترین دختر دنیا! بدون شک من خوشبخترین دختر دنیا بوده ام در آن لحظه..
دخترِ خوشبخت الان به این فکر می کند که او هم می توانست یک زندگیِ معمولی داشته باشد
می توانست درسش را تمام کند، سر کار برود و از شغلش لذت ببرد
با یک پسرِ عادی آشنا شود و حتا بدونِ اینکه عاشقش باشند با هم ازدواج کنند، مثل خیلی از آدم ها
دخترِ خوشبخت خیلی بدبخت است.. بدبخت بود ینی اما خودش نمیدانست بیچاره..
دخترِ خوشبخت الان فقط منتظر است که این چندروز بگذرد و ببیند که رفتنی است یا ماندنی
پووووووف
هی عکس را می آورم جلوی چشمم، دندان هایم هم میخندیدند آنجا انگار! حتا چشم هایم که ریز شده بودند!
چقدر گناه دارم که تنها باید همه ی این بار را تحمل کنم..
شاید شاید شاید "خدا" واقعن وجود نداشته باشد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر