کارهایِ عجیبی از دستِ سرنوشت بر می آید.. مثلن می تواند کسی را که فکرش
را نمی کنی و دیگر برایت مهم نیست، دوستِ دوستِ دوستت از آب در آورد
و همه چیز به طریقی چیده شود که خیلی ناباورانه تو متوجه شوی
و با حماقتِ تمام و برانگیخته شدنِ حسِ مازوخیسمَت بروی و ببینی اش، اما
ترجیح دهی دورادور باشی
وقتی داری نگاهش می کنی، به این فکر نمی کنی که زشت است یا خوشگل، تو را
یاد بوشهری ها می اندازد یا بندرعباسی ها، مانتو اش 100 هزار تومانی است
یا از همین 20 هزار تومانی هایی که از حراجی هایِ همان محله ی شان
خریده... کلن به هیچ چیز فکر نمی کنی انگار! مغزت بسته می شود در آن
ثانیه ها...
می توانی بروی جلو، حرف بزنی، همه چیز را بگویی.. این که کی هستی و چرا
آن لحظه آنجایی، به قولِ دوستت تف بیاندازی تویِ صورتشان.. اصلن می توانی
بروی خواهرش را بگایی، مثلِ بقیه ی شان!!!
اما هیچ کدام از این کار ها را نمی کنی؛ چون دیگر برایت مهم نیست، چون
انگیزه ای نداری.. چون می دانی که او با تمامِ شِگِردهایی که بلد است، از
تو بدبخت تر است
اصلن چون تو داری می روی
چون تو به خودت قول داده ای بدونِ ترس از هیچ چیز، بدون حرف زدن با هیچ
کس، یکی از همین روزها که می آید بروی
تو کاترین را از دست دادی برای همین رفتن.. تو خیلی چیز ها را برایِ این
رفتن از دست دادی.. و مطمئن باش اگر نروی ماندن برایت به کرررات دشوارتر
است
تو قول داده ای که بروی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر